تنها، تویــی تو که می تپی به نبض این رهایی...
پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۵۶ ق.ظ
پسرکم امروز وارد هشت سالگی می شه. هشت عددِ بزرگیــه. باید باور کنم بزرگ شدنِ ناگزیرش رو. هشت سالگیِ این بچه در سی سالگیِ من، یعنی وقتی بیست و دو ساله بودم، دلم خواسته بچه داشته باشم! از سادگی و معصومیت بیست و دو سالگیم ممنونم که جراتِ انجامِ درستترین کارِ زندگیم رو بهم داد. نمی دونم چه مَرَضیه که من روز تولد خودم و حالا، روز تولد فسقلی، غمگینم. شاید چون روز تولد، علیرغمِ اینکه نشونه بیشتر شدنِ سن و ساله، در واقع یادآور کم شدنِ فرصتِ زندگی و با هم بودنه! صبح با یه عالمه ماچ محکم راهیِ مدرسه شده و من اینجا، کنار کیک و شمع و فشفشه و کلاه و... منتظرم تا یکی دو ساعتِ دیگه برم مدرسه و با دوستاش جشن بگیریم... دلم گرفته. دوس دارم برم سفر. یه جای دور. برم روبروی سواحل مدیترانه، داااااااااد بزنم و اشکهامو باد ببره...
تجربهها
- ۹۳/۱۱/۳۰