.
با عجله و سر و صدا داخلِ خانه میشود و بدون سلام و علیک، برگه را میگیرد جلوی چشمهایم. نامهای که توضیح داده در صورتِ رضایتِ من، این فسقلی به همراه معلم و رفقایش به یک اردوی دو روزه میرود! جا میخورم و میگویم: «حالا بهش فکر میکنم.»؛ با هیجان توضیح میدهد که قرار است خیلی بهشان خوش بگذرد و این یک تجربهی جدید است و نباید از دست بدهد. شب، بعد دیکته و خندوانه، گیر میدهد که امضا کن. برایش توضیح میدهم که واقعا سخت است برای یک سفر دو روزه، بدون حضور خودم، بهش اجازه بدهم و اگر کمی، فقط کمی صبر کند تا سر مامان خلوتتر شود، به زودی به یک سفرِ عالی میرویم. بداخلاق میشود و با بغض میگوید: «من دیگه بزرگ شدم. دلم میخواد زندگیِ خودمو داشته باشم. تو نباید منو تک و تنها تو خونه نگهداری. من حوصلهم سر میره، خسته شدم!»؛ بعد هم با گریه میخوابد. خندهم گرفته. فکر میکردم لااقل هفت هشت سال برای این بحثها وقت دارم. ولی انگار همه چیز، همهی آن لحظاتی که دیگر نمیگذاشت توی جمع بغلش کنم و ببوسمش؛ تمام آن وقتهایی که برای رفتن به مدرسه، سعی میکرد با ژل موهایش را شبیه کریسرونالدو کند؛ تمام روزهایی که با همکلاسیهایش توی سرویس با آهنگهای درپیتِ حسینتُهی و علیشمس و ساسیمانکن همخوانی میکرد؛ همهی روزهای عید که حتی توی توالت هم داد می زد: عوض نکنیا، بعدی تیلور سوییفته!؛ تمام روزهای بعد عید که قیمتِ سکه را به خاطر دوتا ربع سکهای که عیدی گرفته بود، رصد میکرد و اسکروچوار دستهایش را از شادی به هم میمالید؛ تمام شبهایی که با من چک و چانه میزد ببرمش سفر خارجی و... و حالا این اردوی دو روزه، اصرار داشتند به من نشان بدهند یک روز که خیلی هم دور نیست، این بچه بزرگ میشود و میرود و من کور و کـــر بودم! رضایتنامه را امضا میکنم و میخواهم بگذارم توی کیفش که کاغذی از جیب کیف میفتد: جاستین بیـــبِر لبخند میزند!
تجــربهها
- ۹۴/۰۲/۱۰