.
گریــه نکن
مُعجــزه کن
تولـــدیدوباره کن
منو ببــر به حـــادثه
شبُ پر از ستـــاره کن...
انگار از یه روزی به بعد، زندگی، خاکستری و کدر و چرکمُرده شد. همهی دلخوشیهای کوچیک، معنیِ خودشونو از دست دادند و لحظههای تکراری، تکثیر شد. نمیخوام برم سراغ چسنالههایی که این روزا گوش فلک رو کر کرده و دردهایی که همهی دلشکستههای دور و بر، بهحمدلله از دم با من شریکند؛ ولی جدی جدی از یه روزی به بعد، امیدِ لحظههای سالتحویل، طربِ روزهای اردیبهشت، نشاطِ صبحهای جمعه از دست رفت. ایمان به تموم شدنِ سختیها و از راه رسیدنِ روزهای خوب، مثه یه خواب، با یه سیلیِ محکم، دود شد رفت هوا. قصه خوشاب و رنگِ: «صداقت و محبت همیشه جواب میده»، برای ما برعکس از آب دراومد و نوبت ما که شد، آسمون تُمبید. الهامهای غریب و خوشایندِ سحرها، حوصلهی مطالعه، شوقِ دیدنِ فیلمهای متفاوت، غیب شد. ذوقِ طراحی و نقاشی، انگیزهی درست کردنِ غذاهای وقتگیر، اعصابِ رفیقبازی پر کشید. معجزهی همشهریداستان با رفتنِ سردبیرش، رنگ باخت و معززینیا اونقدر مریض شد که دیگه حتی نتونه یه یادداشت کوچولو تو بیستوچهارِ محبوبم بنویسه. یهو همهی دور و بریها، به وحشیانهترین شکلِ ممکن، رنگ عوض کردند و معدود عزیزانِ باقیمونده، پیر و خسته، با اشک، بدرقهم کردند. واقعا طبیعیه حتی برنامهی هفت که روزگاری، به شوق دیدنش بیدار می موندم هم، اونقدر درِپیت بشه که دیگه جمعهها حتی یادم نیاد که...؟ یا طبیعیه که برای دیدنِ فیلمهای جشنواره لحظهشماری نکنم؟ طبیعیه که مهرجویی، بعد از هامون و سنتوری، یهو مشنگ بشه، هنرپیشه موردعلاقهم، روانی از آب دربیاد و نویسندهی محبوبم اونقدر ننویسه که قلمش کپک بزنه؟ این طبیعیه که دلم برا هیشکی تنگ نشه، دلم نخواد هیشکی باهام حرف بزنه، نخوام هیشکی منتظرم باشه؟ زندگی، برام شده شبیه همون آبنباتچوبیِ آبیِ لعنتی که ژولی با حرص و بغض میجوید؛ میجوید که فقط نباشه، نبینه، بگذره، تموم بشه...
روزهای ملال و تنهایی
- ۹۴/۰۳/۰۳