.
ساعت یازده شبه. خستهم. عصر کلی راه رفتم و پادرد دارم. صبحِ خیلی زود از خواب بیدار شدم و چشام از زور خواب باز نمیشه. باید تا هشت صبحِ فردا، سه هزار کلمه مطلب تحویل بدم و هنوز هیچ ایدهای ندارم. دو تا هیولای بیشفعالِ هفت هشت ساله، هال رو گذاشتن رو سرشون و من به جای اینکه برم یه تشر بهشون بزنم، ولو شدم و دست زیر سر، آخرین اجرای اَدل رو میبینم. همیشه رفتار یوتیوب با من بیحوصلهست. تا کلیپ اول و دوم انگار هنوز امید داره بیخیال شم؛ هی مکث میکنه و حرص میخوره. بعد از یه جایی به بعد، ناباورانه مطمئن میشه که من پر رو تر از این حرفام و میخوام ادامه بدم؛ خودشو جمع میکنه و عین بچهی آدم رفتار میکنه. یکسال از کارم تو روزنامه گذشت، شش ماه هم از سال جدید گذشت و من هیچ حسی جز خمیازه ندارم. یک سال نوشتنِ مداوم برای روزنامه حداقل یه خوبی داشت؛ اونم اینکه فهمیدم باید برم سراغ پروژهها و دلخوشیهای شخصیم، وگرنه کپک میزنم و میپوسم...
این جونورا رو نمیبینم ولی صداشونو میشنوم که انگار دارن آب میخورن و تو دهنشون نگه میدارن و روی هم تف میکنن. برم یکیشونو بفرستم بالا و اون یکی رو بخابونم. باید قهوه دم کنم و یادداشت یکسالگیمون رو بنویسم.
روزهای ملال و تنهایی
- ۹۴/۰۶/۱۴