.
دیروز صبح که کنار پنجره، رو به آفتاب ملایم پاییزی با ژاکت و جورابِ کاموایی، نشسته بودم و آروم و بیعجله مصاحبهی نیما حسنینسب با صابر ابر رو میخوندم و از ماگ میکیموس چای میخوردم و برای بچه لقمههای کره و مربا میگرفتم، یه لحظه هم تصور نمیکردم چند ساعت بعد تو هواپیما باشم و بپرم سمتی که حالم رو خوب میکنه. خوبه که زندگی، هنوز میتونه با اتفاقای غیرقابل پیشبینی سوپرایزم کنه. این شاید تنها بهانه برای ادامه دادن باشه. اینکه نمیدونی بعد از این، چی منتظرته؟ حسین میگه: «تِیک ایت ایزی. تایم ایز مانی. جاست اینجوی...» و من چشامو میبندم و سعی میکنم حرفشو مزهمزه کنم. بیخیال تموم فشارها و استرسهای مزخرفِ این چند وقت، با خودم تصور میکنم شاید، شاید پشتِ پیچ بعدیِ جاده، یه اتفاقِ شیرین، با پیراهن گلگلی، متین و موقر نشسته، پا روی پا انداخته، ناخنهاشو سوهان میزنه و منتظره من برسم تا در آغوشم بکشه. کی میدونه؟
بهانههای کوچک خوشبختی
- ۱ نظر
- ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۰