سنتـــوری
پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ق.ظ
...آنجـــا که علی، به تهِ خط رسیده؛ زنش رفته، سازش شکسته، طرد شده، پولِ یک برگ کالباس هم برایش نمانده و حالا، صاحبخانه هم آمده که: باید فکــرِ یه جایی واسه خودت باشی، چون من میخوام اینجا رو بکوبم... ؛ بعد علی، لنگلنگان در خانه راه میافتد تا همان خرت و پرتهای باقیمانده از زندگیش را کارتن کند؛ درِ کمدِ لباسها را که باز میکند، یهو چشمش به پیراهنِ سرخِ هانیه میافتد و اینجاست، که ویران میشود. پیراهنِ روزگارِ با هم بودن، روزهای عاشقی. پیراهن را برمیدارد و بو میکشد و با بغض، نوازش میکند و صدایش را روی تصاویرِ خاطراتِ مشترکشان میشنویم که: «حالا هانیه خانوم! خودمونیما! ما بلخره نفهمیدیم تو از چیچیِ این مرتیکه خوشِت اومد؟ یعنی واقعا میتونی، یعنی میشه با اونم همون جاهایی بری که با من رفتی؟ همون غذاهایی رو بخوری که با من خوردی؟ همون... همون کارایی رو بکنی که با منم کردی؟»
+امشب، حالم فقط با سلامِ آخــر جفت و جور بود.
+امشب، حالم فقط با سلامِ آخــر جفت و جور بود.
یک سکانس
- ۹۴/۰۱/۲۰