خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

۱۰ مطلب با موضوع «یک سکــــــانس» ثبت شده است

The Great Gatsby

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ

 

0

...آنجـا که با پادرمیانیِ نیک، بعد از پنج سال دوری و حسرت، دِیــزی و گتــسبی یکدیگر را دیده‌اند و پس از یکی دو ساعت که به سکوت و نگاه و حرف و بعدتر، لبخند و نوازش گذشته، گتسبیِ بزرگ و ثروتمند، دیزی را به خانه‌اش که در همسایگیِ نیک است، دعوت می‌کند. خانه که نه، قصری باشکوه و درخشان، واقع در باغی سبز و پردرخت با دریاچه‌ و آب‌نمایی زلال در جوارِ یک ساحلِ اختصاصی. گتسبیِ ذوق‌زده با شوقی کودکانه، بعد از اینکه زیبایی‌ها و امکانات زندگی‌اش را با جزییات به دیزی نشان می‌دهد، دستش را می‌گیرد و به سالنِ باشکوهی که حکمِ اتاق خوابِ خانه را دارد، هدایت می‌کند. بعد همین‌طور که دیزی به تماشا ایستاده، از پله‌های نیم طبقه بالا می‌رود و تعریف می‌کند که کسانی در انگلستان، ابتدای هر فصل از بهترین برندهای لباس، برایش چندین دست می‌خرند و می‌فرستند و به دنبالش، یکی یکی پیراهن‌های خوش‌رنگ و خوش‌دوخت را از توی کمدها برمی‌دارد و شبیه ابرهایی سبک و رنگی از بالا به پایین، به سمتِ دیزی پرواز می‌دهد: «این نخه، این کتونه، این ابریشمه، این...» و دیزی، می‌خندد و می‌خندد و پیراهن‌ها را در هوا می‌قاپد و می‌چرخد و یکهو زیر بارانی از پیراهن‌های گرانقیمت و رنگارنگ، روی تخت ولو می‌شود و از این همه خوشی، به گریه می‌افتد.

یک سکانس

  • آذر

استراحتِ مطلق

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۰ ق.ظ

3

...آنجا که حامد و صابر در کنارِ هم، مشغولِ چاق کردن قلیانِ بعد از شام هستند. داوود و رضوان، لم داده‌اند و همین‌طور که آجیل می‌خورند، سریال تُرکی‌شان را می‌بینند. و خسروی در بالکن پنت هاوسش، با لبخند سیگار دود می‌کند. همه آرام و راحت در خانه‌های گرم‌شان و سرگرم دلخوشی‌های کوچکشان هستند. و هیچکس خبر ندارد سمیرا، دور از بچه‌اش، در غربت، مُـــــــرده!

یک سکانس

  • آذر

سنتـــوری

پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ق.ظ
...
...آنجـــا که علی، به تهِ خط رسیده؛ زنش رفته، سازش شکسته، طرد شده، پولِ یک برگ کالباس هم برایش نمانده و حالا، صاحبخانه هم آمده که: باید فکــرِ یه جایی واسه خودت باشی، چون من می‌خوام اینجا رو بکوبم... ؛ بعد علی، لنگ‌لنگان در خانه راه می‌افتد تا همان خرت و پرت‌های باقی‌مانده از زندگیش را کارتن کند؛ درِ کمدِ لباس‌ها را که باز می‌کند، یهو چشمش به پیراهنِ سرخِ هانیه می‌افتد و اینجاست، که ویران می‌شود. پیراهنِ روزگارِ با هم بودن، روزهای عاشقی. پیراهن را برمی‌دارد و بو می‌کشد و با بغض، نوازش می‌کند و صدایش را روی تصاویرِ خاطراتِ مشترکشان می‌شنویم که: «حالا هانیه خانوم! خودمونیما! ما بلخره نفهمیدیم تو از چی‌چیِ این مرتیکه خوشِ‌ت اومد؟ یعنی واقعا می‌تونی، یعنی می‌شه با اونم همون‌ جاهایی بری که با من رفتی؟ همون غذاهایی رو بخوری که با من خوردی؟ همون... همون کارایی رو بکنی که با منم کردی؟»

+امشب، حالم فقط با سلامِ آخــر جفت و جور بود.
 
یک سکانس
  • آذر

BLUE

دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۴۶ ب.ظ

آبی

...آنجا که ژولی، بعد از ماه‌ها بغض و زجر و انزوا به دلیلِ مرگِ همسرش، با دوست‌دخترِ شوهرش روبه‌رو می‌شود. کسی که مَرد قبل از مُردنش با او در ارتباط بوده و ژولی نمی‌دانسته. دخترک حامله است. ژولی به تلخی می‌پرسد: "بچه‌ی اونه؟" دختر لبخند می‌زند که: "بله. می‌خوای بدونی چطور شروع شد؟" ژولی می‌گوید: "نه!" دختر با تردید می‌پرسد: "می‌خوای بدونی دوستم داشت یا نه؟" ژولی با حسرت به گردنبندِ صلیبِ ظریفِ دختر که عینِ همان را از همسرش هدیه گرفته، دست می‌کشد و با لبخند غمگینی می‌گوید: "سوالم همین بود. ولی حالا می‌دونم که دوستت داشته"!

 

 

یک سکانس

 

 

 

 

 

 

  • آذر

HUSTAWKA

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۱۴ ب.ظ

...آنجا که کارولینا، خراب و خسته و ناامید، روی پیشخوانِ بار خم شده، سرش را بین دست‌هایش گرفته و حلقه‌های دود سیگارِ بینِ انگشت‌هایش، بالا می‌روند و محو می‌شوند و میشل، یک جورِ غیرمنتظره‌ی شیرینی، از راه می‌رسد و آرام‌آرام بهش نزدیک می‌شود و می‌گوید: "ببینم! تو به عشق در یک نگاه باور داری؟" ؛ کارولینا با یک بغض بچه‌گانه و یک لبخند تلخ می‌گوید: "دیر کردی؛ مثل همیشه..."

نور پردازی، موزیک و ترانه‌ی متن، نگاه‌ها، حس‌ها؛ همه‌چیز فوق‌العاده‌ست...

یک سکانس

 

  • آذر

.

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۴۳ ق.ظ

سابقه‌ی فینچر و دایره‌ی علاقه‌مندی‌هایش را می‌دانیم؛ هفت، بازی، زودیاک و... همه تریلرهایی سیاه و مجموعه‌ای از قتل‌های دلخراشِ سریالی و روندِ جذاب و معماگونه‌ی پیدا کردنِ قاتل هستند؛

THE GIRL WITH THE DRAGON TATTO (دختری با خالکوبیِ اژدها) نیز، فیلم خوش‌ساختی در همین ژانر و دسته است.

میکائیل، روزنامه‌نگارِ باسابقه و مشهور و موفقی است که پس از یک بدبیاریِ شغلی که موقعیتِ حرفه‌ایش را تقریبا نابود می‌کند، با پیشنهاد عجیبی روبه‌رو می‌شود: کشفِ سرنوشتِ دخترکی که 40 سالِ پیش، به طرز مشکوکی، ناپدید شده. میکائیل در این راه، با لیزبث، دخترِ جوان و جسور و باهوشی که هکر حرفه‌ای است و سرگذشتِ عجیبی داشته، با بازیِ به‌یاد ماندنیِ رونی مارا، آشنا و این، آغازِ ماجراهایی برای هر دو است.

دختری با خالکوبیِ اژدها، فیلمِ سیاهی است. ملغمه‌ای از دروغ و پنهان‌کاری و تجاوز و فاصله‌های عاطفی و ناامنی و قتل و شکنجه که با مناظر تیره و بی‌روحِ لوکیشنِ سردسیرِ فیلم، کامل شده.

آدم‌های فیلم، همه تنها هستند؛ حتی وقتی کنار هم‌اند. تنها فکر می‌کنند، تنها تصمیم می‌گیرند و تنها عمل می‌کنند. هیچکس از دل و دغدغه‌ی بغل دستیش، فامیلش، پارتنرش، خبر ندارد. و در این میان، تلاشِ لیزبث برای بیرون آمدن از این پیله‌ی تنهایی، رقت‌انگیز است.

دختری با خالکوبیِ اژدها، در امریکا، برای نمایش، در درجه‌ی R دسته‌بندی شده و این یعنی با فیلمِ ناراحت‌کننده‌ای طرفیم. یک ناراحت‌کننده‌ی جذاب!

 

*نوآر: به فرانسوی به معنای "سیاه" است و در عالمِ سینما، یک ژانر محسوب می‌شود.

این یادداشت در سایت نقد سینما نیز، منتشر شده!

 

یادداشتی بر فیـلم

 

  • آذر

.

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۰۵ ب.ظ

WE NEED TO TALK ABOUT KEVIN (باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم) با نماهایی از جشنِ گوجه‌فرنگیِ اسپانیا و انبوهی از تونالیته‌های قرمز، شروع می‌شود. انعکاسِ نورِ قرمز بر روی چهره‌ی گیج و خواب‌آلودِ "ایــوا"؛ خانه و اتومبیلی که با رنگِ قرمز پوشانده شده و بعدتر، تلاشِ ایــوا برای تمیز کردنِ موهای قرمز و دست‌ها و ناخن‌های قرمز و زمین و در و دیوارِ قرمز رنگ، همه، نماد و نشانه‌ای از یک زندگیِ آغشته به خون و سعیِ زن برای از بین بردنِ اثراتِ این جنایت از زندگی‌اش است.

جنایتی که پسرِ نوجوانش: "کوین" مرتکب شده و انگار ایــوا، یک‌جورهایی خودش را مسئول و مسببِ آن می‌داند؛ اینطور است که وقتی در خیابان از مردم کتک می‌خورد، وقتی در محلِ کار با احساساتش بازی می‌شود، وقتی در فروشگاه، تخم‌مرغ‌های شکسته می‌خرد، وقتی تنهای تنهای تنهاست و زندگی برایش چیزی نیست جز زجری کُشنده و مرگبار، باز هم لب می‌گزد و سکوت می‌کند و می‌ماند و هر هفته به دیدنِ کوین در زندان می‌رود.

"باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم"، فیلمِ تکان‌دهنده و متاثرکننده‌ای است، چرا که رابطه‌ای را خراب و دِفُرمه می‌کند که همیشه برایمان نمادِ عشق و عاطفه و محبت بوده: رابطه‌ی مادر و فرزندی!

در فیلم می‌بینیم ایــوا، از همان اولین روزهای بارداریِ ناخواسته‌اش که او را از پاریس و درس و کار و فعالیت اجتماعی و رهایی و بی‌قیدی و حتی ارتباطِ عاطفی با همسرش دور ساخته، حسِ خوبی نسبت به این بچه ندارد و در تمام روزهای آینده، با اینکه وظایف مادری را تمام و کمال انجام می‌دهد، ذره‌ای برق عشق و محبت در چشمانش دیده نمی‌شود و نهایتا همین تنفر، کار دستِ مادر و فرزند می‌دهد: کوینِ نوجوان برای به‌دست آوردنِ عشقِ ایــوا، دست به جنایتی خونین می‌زند...

در واقع، نکته‌ی تکان‌دهنده‌ی فیلم همین است: "بدی‌های کوچک و کم‌اهمیتِ ما در حقِ دور و بری‌هامان، می‌تواند از آنها یک جنایتکار بسازد!!"

فیلم، میانِ فلاش‌بک و فلاش‌فوروارد در رفت و آمد است و راهنمای ما، شکل و اندازه‌ی موهای ایــواست. اما باز سرگردان می‌مانیم میانِ اینهمه لحظاتِ غافلگیرکننده که پی در پی، مثل یک سیلیِ دردناک، چشمهامان را باز و حواسمان را جمع می‌کند...

"باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم"، فیلمی است که تا مدت‌ها مخاطب را درگیر می‌کند و همه، بخصوص پدر و مادرها، بایستی با احتیاط تماشایش کنند!

این یادداشت در سایت "نقد سینما" نیز منتشر شده!

 

یادداشتی بر فیـلم

  • آذر

.

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۲:۵۸ ب.ظ

اخیرا چند فیلمِ خوش‌ساخت دیدم که هر کدام به نوبه‌ی خود، مدتی فکرم را مشغولِ خود کرده بود. من اصولا با فیلم‌ها زندگی می‌کنم و تا مدت‌ها بعد، به سرنوشتِ آدم‌های قصه، اینکه چه شدند و کجا رفتند و چه کردند و اگر من به‌جایشان بودم چه می‌کردم، فکر می‌کنم!

MELANCHOLIA (ملانکولیا)؛ یک فیلمِ عجیب! فیلمی که داستانش در یک فضای سوررئال می‌گذشت. یک جای دور و ناآشنا و نامانوس! آدم‌ها، رفتارها، اتفاقات، عادی نبودند و با یک تِمِ عجیب‌تر: پـایـانِ دنیـــــــــــا!

روایتِ چگونگیِ برخوردِ یک خانواده با نابودیِ دنیا و ترسِ از مرگ در یک لحظه! خانواده‌ای چند نفره، متشکل از یک دانشمند(جان)، همسر هیستریکش(کلیر)، پسربچه‌ی کوچک و معصومشان و خواهرِ بیمارِ زن(جاستین)؛ یک افسرده‌ی ماژور! از آن دسته آدم‌هایی که (به تجربه‌ی خودِ کارگردان): راحت‌تر از آدم‌های سالم و نُرمال با اتفاقاتِ هولناک، روبرو می‌شوند و کنار می‌آیند؛ به دو دلیل: یکی اینکه چیزی برای از دست دادن ندارند. دوم اینکه بعد از هر اتفاق، می‌توانند با خونسردی بگویند: دیدید گفتم؟!

اپیزودِ ابتداییِ فیلم، جشنِ باشکوه و طولانیِ عروسیِ جاستین، با بازیِ درخشان و نفس‌گیرِ کریستین دانست، در روایتِ دنیای پیرامونِ یک بیمارِ افسرده، فوق‌العاده عمل می‌کند. اینکه در نظرِ یک شیزوفرنیک، زندگی و زیبایی‌هایش، ناخودآگاه، بی‌بو و خاصیت و بی‌رنگ و خنثی و علی‌السویه و بی‌معنی است و تشریفات و جزئیات و تعارفاتِ معمولش، دست و پاگیر و خسته‌کننده و حوصله‌سَربَر و دردناک!

و اپیزودِ دوم؛ خودکشیِ جان. گریه‌ها و تلاش‌های بی ثمرِ کلیر. بی‌خبریِ بچه و خونسردیِ جاستین، وقتی روی میز نشسته و پاهایش را تکان‌تکان می‌دهد، تکان‌دهنده است.

ملانکولیا یک دردِ عجیبی داشت؛ ملانکولیا را یک جورِ غریبی دوست داشتم!!!

این یادداشت در سایت "نقد سینما" نیز منتشر شده.

 

یادداشتی بر فیـلم

  • آذر

.

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۵۴ ق.ظ

مگه ما مختــــــار نیستیم؟

دیالوگِ کلیـــــــــدی و پیرنگِ محوریِ فیلمِ عجیب و تاثیرگذارِ THE ADJUSTMENT BUREAU (اداره‌ی تنظیمات(!

 من قبول ندارم تقدیرم این باشه!

می‌گویند درام یعنی وقتی کسی انگیزه‌ای دارد و در مسیرش قدم برمی‌دارد و به مانع برمی‌خورد. می‌گویند فیلم‌ها اینجاست که شروع می‌شوند، وگرنه لطفی ندارند؛ خالی‌اند و بی‌فایده؛ و دقیقا همین یک جمله، شروعِ ماجراهای عجیب و پایانِ عجیب‌ترِ فیلم است.

بعضی آدم‌ها و کتاب‌ها و فیلم‌ها و موزیک‌ها و یادها و خاطره‌ها هستند که تاثیرِ منحصربه‌فردی در زندگیت می‌گذارند. تاثیرشان تا همیشه با توست. جوری عمیق روی دیوار دلت، خط می‌اندازند که تا دنیا دنیاست، پابرجاست. مثلا کتابِ شازده کوچولو، برای من از همین مدل کتاب‌ها بوده و هست؛ یک جورِ عمیقی، باور و جهان‌بینی‌ام را راجع‌به آدم‌ها و رابطه‌ها، شکل داده.

ولی امروز، می‌خواهم از فیلمی حرف بزنم که به شکلی کاملا اتفاقی و شاید هم به شیوه‌ی خودِ فیلم، از قبل برنامه‌ریزی شده!!! بعد از مدت‌ها که داشتمش و بارها بینِ زیر و رو کردنِ فیلم‌هایم، چشمم به کاور و اسمش افتاده بود و هیچوقت حوصله نکرده بودم ببینمش، در دستگاه پخش قرار گرفت و بالاخره دیدم...

دیوید موریس، مردِ جوانِ جسور و بااستعدادی است که سودای سناتور شدن دارد. دیوید در انتخاباتِ مجلسِ سِنا شرکت می‌کند اما درست در یک قدمیِ موفقیت، به دلیلِ افشا شدنِ برخی مسایلِ شخصی‌اش، شکستِ تلخی می‌خورد. و درست در تیره و تارترین لحظه‌ها و روزهای زندگی‌اش، با اِلیـــــــــز، بالرینِ جوان و زیبایی آشنا می‌شود. این یک آشناییِ کاملا ناخواسته و تصادفی است و البته از آنجایی که تاثیراتِ عمیقی بر زندگی و آینده‌ی هر دو شخص می‌گذارد، موردِ تاییدِ اداره‌ی تنظیمات نیست!

تنظیماتی‌ها بر این اساس کار می‌کنند که برای هر انسانی، سرنوشتِ خاصی، از قبل تعیین و مشخص شده. وظیفه‌ی آنها، نظارت بر اجرای درست و کاملِ این روند است! البته گاهی ممکن است در مسیر زندگیِ فرد، تغییراتی بنا بر شانس و اتفاق رخ دهد که در این‌صورت، کارکنانِ اداره‌ی تنظیمات، سریعا وارد عمل می‌شوند و مشکل را حل می‌کنند!

لذا ماموران به سراغِ دیوید می‌روند و دستور می‌دهند که هرچه سریع‌تر به رابطه‌اش با الیز پایان دهد وگرنه گرفتاری‌های فراوانی برایش به وجود خواهد آمد؛ اما مساله اینجاست که دیوید دلباخته‌ی الیز شده و قصد ندارد تابع سرنوشتِ محتومی باشد که اداره‌ی تنظیمات، برایش رقم زده....

فیلم لبریز از لحظاتی است که خودمان بارها در زندگیِ روزمره، تجربه‌اش کردیم؛ وقتی هم‌زمان کلید گم می‌شود، اینترنت قطع می‌شود، چای روی فرش می‌ریزد یا از اتوبوس جا می‌مانیم و همه‌ی اینها باعثِ اتفاقاتِ جدیدی می‌شوند: هر چیزِ کوچیکی، یه موج ایجاد می‌کنه! یا برایمان پیش آمده که در همان اولین برخورد با یک شخص، احساس می‌کنیم سال‌هاست که می‌شناسیمش و تا مدت‌ها، خاطره‌ی آن اولین دیدار، لبخندی روی لب‌هایمان می‌آورد...

فیلم، پُر است از دیالوگ‌های عمیق و به‌یاد ماندنی:

مامورِ تنظیمات، رو به دیوید: ایــــــــــنهمه زن تو دنیا؛ بهت گفتیم فقط به همین یه نفر، کاری نداشته باش! از محدوده‌ت خارج شدی؛ حالا جشن بگیر. دیگه موضوع رو بالایی‌ها رسیدگی می‌کنند...

*

الیز: سه ماه پیش نامزدیمو به‌هم زدم. اون آدمِ خوبی بود. همکار بودیم. مدت‌ها بود همو می‌شناختیم. دوستای مشترکِ زیادی داشتیم...

دیوید: خب اینا که همش خوبه! چرا باهاش ازدواج نکردی؟

الیز: به خاطرِ تو! تو منو نابود کردی...

*

فیلم به خوبی با مفاهیمِ اراده و جبر بازی می‌کند اما سازندگانِ فیلم، نهایتا این حکم را صادر می‌کنند که نیروی عشقِ حقیقی، فراتر از هر جبر و زوری است: اختیار یه موهبته؛ ولی وقتی می‌شه ازش استفاده کرد که براش تلاش کنی...

فیلم تمام می‌شود، در حالی که شاید همه‌مان در دل آرزو کنیم کاش ما هم جرات و جسارتِ دیوید موریس را در دوره‌های مختلفِ زندگی‌مان می‌داشتیم...

 

یادداشتی بر فیـلم

 
  • آذر

.

چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

چند وقت پیش، همین‌طور که بعد از مدت‌ها، بالاخره طلسم سر و سامان دادنِ آرشیوِ فیلم‌هایم شکسته بود و مشغول مرتب کردن و کدگذاری و لیبل زدن بودم، با دیدنِ اسم و DVD بعضی فیلم‌ها که شاید آخرین بار، سه-چهار سال پیش، دیده بودمشان، لبخندی روی لب‌هایم می‌نشست.

THE STEPFORD WIVES (زنان استپفورد) هم، از همین دسته بود. داستانِ جوآنا، زنِ موفق و ثروتمند و سرشناسی که پس از یک شکستِ تلخ و سختِ شغلی، تصمیم می‌گیرد برای استراحت و تمدد اعصاب و کسب انرژی، با همسر و دو فرزندش، مدتی به حومه‌ی شهر رفته و در دهکده‌ای سبز و تمیز و زیبا، به‌نام "استپفورد"، زندگی کند.

اما پس از مدتی، زنانِ زیادی بی‌عیب و نقصِ استپفورد، با رفتار برده‌وارشان، شک و ابهامِ جوآنای کنجکاو را برمی‌انگیزند؛ زنانی که در ظاهر و پوشش و آرایشِ مو و صورت و رفتار و اخلاق و خانه‌داری و آشپزی، سرآمد هستند و از همه مهم‌تر، مطیعِ بی چون و چرای شوهرانشان! زنانی که بلوز و دامن‌های رنگارنگ و شاد می‌پوشند و هیکل‌های بی‌نقص و موهای بلوندِ حلقه‌حلقه و ناخن‌های مانیکور شده‌ی لاک‌زده و چشم‌های خمار دارند و هر لحظه، آماده‌ی خدمت‌رسانیِ همه‌جوره به همسرانِ بی بو و خاصیتشان هستند و زندگیشان در مرتب نگه داشتنِ خانه و پختنِ کیک‌های خوشمزه و بشور و بساب خلاصه می‌شود!

بارها از زبانِِ افراد مختلف، می‌شنویم که استپفورد جای آرام و امنی است و خب به حکمِ قانونِ درام‌نویسی، می‌دانیم که این کلمات، تنها هشداری هستند به بیننده؛ و نهایتا هم می‌فهمیم که مردانِ این دهکده‌ی دنج و دورافتاده که موفقیت و اقتدار و هوش و رشد فردی و اجتماعیِ زنانشان را برنمی‌تابیدند، طیِ فرایندی، آن‌ها را به ربات‌های آدم‌نمای زیبا و ساکت و مطیع و همه‌کاره تبدیل کرده‌اند و فیلم با رو شدنِ دستِ آدم‌بدها و یک پایان‌بندیِ شاد و خوب و آبرومند، تمام می‌شود.

یکی دو روز پیش که داشتم با دوستی، این فیلم را مرور می‌کردم، برایم سوال شد که: نکند واقعا مردهای دور و برمان، علیرغمِ قیافه‌ی بی‌تفاوت و روشنفکری که به خودشان می‌گیرند، دلشان برای داشتنِ چنین زنِ همه‌چیز تمامِ حلقه‌بگوشی، غنج می‌زند؟! نکند آرزویشان، زندگی در جایی استپفورد‌طور باشد که در آن، زن، عروسکِ مظلومِ بله‌قربان‌گوی هنرمند و کدبانویی است که هیچوقت ناراحت و شاکی و خسته و غمگین و بهانه‌گیر و لجوج و مایوس و تحت‌تاثیرِ هورمون نیست؛ که هیچوقت اشتباه نمی‌کند؛ هیچوقت به انتخاب‌هایش -مثلا انتخاب مرد زندگی یا بچه‌دار شدنش- شک نمی‌کند؛ که هیچوقت سازِ جدایی کوک نمی‌کند و از همه مهم‌تر، هیچوقت با رویاهای دور و درازِ تحصیل و کار و ثروت و رشد فردی و اجتماعی و مهاجرت، همسرش را آزار نمی‌دهد و با موفقیت‌ها و گل کردن‌هایش، تهدیدی برای آقا به حساب نمی‌آید!!

همه‌مان بارها شوخی‌های سخیف مردانِ دور و برمان -مردهای بازنده!- را راجع به زن، دیده‌ایم که:

- از قدیم گفتن، عقلِ زن، نصفِ عقلِ مردِ!

- ای بابا! خر شدیم، زن گرفتیم!

- خدا رو شکر! عیالمون داره یه هفته می‌ره مسافرت، رااااااااحتیما!

حتی یکیشان روزِ زن پیامک زده بود که: مرگ دستِ خداست، زن فقط وسیله است!

 

یا بارها شوخی‌های همین مردان را با زنانشان شنیده‌ایم که:

- اگه همین‌طور لاغر مردنی بمونی، می‌رم زن می‌گیرما!

- تو که یه نفری و اینقدر خوبی، حالا ببین چهار تا بشین، چقدر خوب می‌شه!!!

 

بعد بدبختانه در طولِ سالیان، این رفتارها اینقدر تکرار شده و کار به جایی رسیده که منِ زن هم، اینجور مواقع، به خودم و مسخره‌گیِ خودم می‌خندم! به این طرزِ تفکرِ ناهنجار که از دلِ یک فرهنگِ مردسالارِ مطرود و منقرض شده می‌آید و به زعمِ من، هنــــــــــــوز داغِ مردانِ امروزی، از بابتش تازه است و این حسرت و عقده را، با پراندنِ تیکه‌های تحقیرآمیزِ گاه و بی‌گاه، بروز می‌دهند!

این‌جور جاهاست که احساس می‌کنم همین مردهای ساده‌ی آرامِ گوگولیِ دور و برمان، استپفورد گیر نیاورده‌اند، وگرنه بعید نیست شناگرهای ماهری باشند...متاسفانه!

 

*عنوانِ شعری از فروغ با همین مضمون

 

یادداشتی بر فیـلم

  • آذر