خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ق.ظ

خوشحالی‌م از پیش‌بینی‌ِ سکوت و آرامش خانه‌ی جدید، عمر درازی نداشت. پسربچه‌ی طبقه‌سومی‌ها، یک بچه‌ی عنترِ عرعروی لجباز از آب درآمد که تمام مدتی که خسته از راه می‌رسم و نیاز دارم نیم‌ساعت، فقط نیم‌ساعت در سکوت دراز بکشم و چشمهام را ببندم، عینِ مارِ جعفری به خودش می‌پیچد. مامان جانش هم که از آن خانم‌های مقیدِ مذهبی است، لابد به عنوان یک روش نوین تربیتی، تمام مدتی که این بچه از تهِ جگرش جیغ بنفش می‌کشد، بلند بلند آیه‌های قرآن را با تلفظ صحیح و قرائتِ فصیح، ادا می‌کند و با خونسردی از بچه‌ که عنقریب است پانکراسش بزند بیرون، می‌خواهد که باهاش تکرار کند! قضاوتم درباره‌ی زوجِ خوش‌تیپ و شنگولِ طبقه‌ی دوم هم اشتباه بود و کاشف به عمل آمد خانمِ موطلاییِ پاشنه خداسانتی، از آن طفلکی‌هایی است که شب‌ها، ویکتوریا سیکرت به تن، تک و تنها توی تختِ دونفره‌ی سرد و خالی‌شان، فکر می‌کند و اشک می‌ریزد. دختربچه‌ی کم‌حرف و شُل‌مَن‌شُلیِ طبقه‌چهارمی‌ها هم که فکر می‌کردم: اوخی، چه مظلوم و مودب!، اوتیستیک و تحتِ معالجه است. این وسط، فقط پیرزنِ صاحبخانه است که بعد از گذشتِ چند هفته، کماکان بند کرده: هیچکس حق ندارد در این مجتمع سیگار بکشد! و انگار قصدِ تغییر نقش و غافلگیر کردنم را هم ندارد...

خرده‌روایت‌ها

  • آذر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی